صبحت بخیر


اولین لحظات با اولین"
 صبحت بخیر" ....

اولین صبح بخیرت بامن ...

دیر فهمیدم که چرا همواره
 جا ماندم ..

چرا همیشه دیر رسیدم ...
و چرا حسرت دیر "دیدنت" را عمری بجان خسته خریدم ...

حسرتهایم از غفلتم بود ...
از خواب بی خبری و بی خیالی ...
وقتی چشمهایم مست خواب بود، چشمهای او بیدار ..وقتی هرشب  در اندیشه ام تصویر نادیده ات  را ترسیم می کردم  اندیشه اش هر روز وجودت را رصد می کرد ..! 

وقتی در خواب روی محوت را می دیدم و قلبم به خواهش *یک‌لحظه* دیدنت به طپش می افتاد ، او در بیداری  عقل را به *یک عمر  داشتنت*  بخدمت گرفته بود !
قلبم می خواست که _ببیندت و عقل او میگفت _داشته باشدت..._ 

من به احساس تورا _آزاد_ در مرغزار دلم میخواستم، و او به تعقل تو را _اسیر_ ترفندهای نفس ...

من ندیدمت و به جستحویت بودم و او دیدت و کاستیهایش را در تو جستجو کرد .  ...

تو را صید کرد و سبد عقده ها و نداری هایش را پر کرد و من ماندم و با سبدی تشنه و خالی از آرزوهای برآورده نشده ..
چون خواب بودم و او بیدار ! 
من تورا حس کردم و اوتورا لمس .
من می خواستم که از من به اسمان برسی و اوخواست از تو به کهکشان برسد ...

اینبار بیدار بودم و اولین صبحت بخیر را گفتم ...

اینبار پلک نزدم تا برایت اولین باشم 

یادت باشد " اول من گفتم"