به امید تو
با امید می خوابم
امید بفردایی که دیدن رخ تو و شنیدن صدایت را به ارمغان می اورد .
حس داشتنت سنگینی غم لاجرم روزو روزگار را برایم پرکاهی می کند
هوس دیدنت و استشمام طره گیسویت مرا هر اینه به شورو شعفی وامی دارد که نه صوفی در
سما به ان می رسد و نه درویش در خلسه .
حس *دوست داشتنت* را فقط حس می کنم ، لمس می کنم ، و تمام روح و جانم را در محراب
عشق تو پیشانی به خاک می سایم ...
نامش را نمی دانم و. حدش را نمی شناسم اما می دانم که به ان نیاز دارم ...
ناشناخته ایست که ناشناختگیِ این دلدادگی، مرا بر پیمان عشقت استوار می دارد ...
*حس شناختنش* مرا لحظه به لحظه و روز به روز پاینده تر و ماناتر در طریق عشقت گام زنان به
سوی سرچشمه مهر رهنمون می باشد ..
بگذار برایم ناشناخته باشد ..نامی بر آن مگذار ...نه "عشق" نه "رفق" نه "هوس و شهوت " و نه
رشک و حسرت " .
که راز ماندگاری ما گمنامی حس *دوست داشتن* توست ..
و اینکه مقصد همانی باشد که قرار بود ، نه آنی که دل سرکش هوس دارد .