خط آخر
مدتها در آرزویت خون دل را از دیده بدامان روان ساختم ..
اسمان دلم پرنده خیالت را در آغوش کشید و افقها را بهم دوخت ...
اشیانی از محبت برای او ساختم و ماوایی گزیدم که شاید لحظه ای در آن بیارامد و این درمانده را
تسکین قلب باشد .
شبهای تار را دوست می داشتم که خواب را به ارمغان می اورد تا شاید تورا در خواب همراه ببینم .
ادمکهای دغل را دوست می داشتم چون بوی تورا وانمود می کردند ، بوی محبت .
نامت را دوست می داشتم که دریایی از مفهوم بود ، معنایی از دانستگی و حذق.
اما نه پرنده خیالت در آسمان من قرار یافت و نه قدم رنجه به دربای رویای شبانه ی من نمودی ،
نه محبت راستین را در آدمکهای سبک مغز یافتم و نه از دریای محبت تو نصیبی داشتم ،
می بایست باور کرد می بایست اذعان داشت که تو نه آنی که دلم عمری او را در
کوچه پس کوچه های تنهایی هوار می کشید...
دگر کافیست !
فضای قلبم را به عشقی حقیقی مملو می سازم.عشقی که همراز و همراه من است ..
عشقی که با من و در تب و تاب من است ...
عشق به او که واحد است و معشوقی جز او نیست ...
اسمانم را به پرنده ای زیبا می سپارم که جولنکه عشق ورزی او باشد ، اسمانی از جنس
حقیقت .
قصه ی نا تمامت را رها می سازم ..
و خودرا به حقایق می اویزم ...
که تا در حقیقت به حقیقت برسم و نه درخیال به حقیقت .
حقیقت تو خیالی است که من پرورده ام
خیال تو رویایی است که من تعبیر نموده ام
تو را به خیالهای خود و خیالهایم را به فراموشی می سپارم ...
از من مرنج و خرده مگیر که کلوخ انداز را پاداش سنگ است ...