تنهایی
تورهایم خالی ست
کوسه های گرسنه ، تورهایم را شکم دریده اند ...!
انچه که ندارم هم به یغما می رود ... دلم پر است ... اما هیچکس غصه هایم
را به تاراج نمی برد !!!!
تورهایم خالی ست
کوسه های گرسنه ، تورهایم را شکم دریده اند ...!
انچه که ندارم هم به یغما می رود ... دلم پر است ... اما هیچکس غصه هایم
را به تاراج نمی برد !!!!
سرزمین زندگی اقلیم عجیبی دارد
گاهی همچون مرغزاری باطراوت و زنده
و گاهی برهوتی سوزان .
گاهی زمین و اسمان دست بدست هم دیارعاشقی را سرسبزو مرطوب می کنند
و گاهی فقط تک درختی معنای برهوت را تغییر می دهد
طوری که برهوت با تمام خشکی و خشونت ، دلخواسته و ارزو خواهد شد !
حضوریکی لازم است
که بیابان رابهشت نماید
و یا بیابانگردی را مفرح!
هرچند هردو را خود پیموده و پای تاولین در خنکای نهرِ سرازیر شدهیِ عمر التیام
می دهم ،
لیکن سرزمین عمر بی حضور "او" مجازی بیش نیست .
بهانه ای باید
تا جهانی افریده شود و کائنات ظهور کنند
فصول یکی یکی و پشت در پشت یکدگر را بدرقه کنند و رنگ و لعابی متفاوت ومتمایز را به
منصه ی ظهور رسانند ...
خورشید فَلَق جهان افروز شود و در منزل َشَفَق چشم بر دنیا ببندد.
ستارگانِ شب بذر چشمک در دامنه ی اسمان بکارند و افتاب صبح انها را بدرود .
زندگی آغاز شود ، پرنده بر سر دار نغمه سراید ، ماهی در قعر دریا با گردنبندی از حباب
عروس دریا را رونمایی کند و قاصدک زنجیر از پای بگسلد و مژده های شیرین و روحبخش بر
ادمیان بپراکند ....
آری ..
اینها را بهانه ای باید ....
و زندگی را هم انگیزه ای است بنام "عشق"
و عشق بهانه ای خواهد تا متبلور شود ، نمو یابد و متعالی گردد....
و تو ای "زن" ای دامان پاک ، ای رسول پاکی ... ای خداوندگار مهر ....
بهانه ی عشقی ❤️
در کویر عمر ما او تک گل بیخار بود
همدم شبهای ما آن نرگس بیدار بود
تا که بود از مهر بی پایان خود حرفی نگفت
هرکه بود آن مه جبین از عشق ما بیمار بود
موی پرچین را بمضراب دوناخن می نواخت
گویی آوای سه تار و نغمه ی سیتار بود
جهد او حاصل نشد تادرکشد جام شباب
تر نشد یک لحظه کامش مرغ بوتیمار بود
پیش پای مهر او ما عشق خود گردن زدیم
آنچه بود عشقی نبود مذبوح بی مقدار بود
او محاط از فرق وهجرو زجر دلتنگی زما
ما محیط رفق او ، او نقطه ی پرگار بود
زان صباحی که فراق امّید " تنها " را برید
از فراغ از زندگی از عاشقی بیزار بود
#وحیدکیاپور(تنها)
به همین راحتی ست ...
می توان عشق را نشانه گذاشت ...
تا انجا که پیش رفت و دل را تپید و نفس را بشماره انداخت علامت زد و نقطه کذاشت ..
مجالی دهیم تا کینه ها و دلزدگیها دمار از روزگارمان در آورد ...
خاطرات تلخ و جانفرسا را در صندوقچه ای محبوس کرد ...
و عشق را دوباره از سر خط اغاز کرد ...
هرجا از عشق جا ماندی بایست و بلند بگو .." اجازه من جا ماندم " .
معلم عشق را با ملایمت به تاخیر دعوت کن تا صبرکند ..
به همین راحتی ست ...
دیدن انچه را که عشق برایت مهیا می کند و در کف اخلاص می گذارد
و ندیدن انچه که دلت را می فشارد و لاجرم باعشق همراه است ..
عشق شمشیری دوسرکه یکسرش همه شور زندگی و ترنم مرغکی بر دار گذشت و اغماض ،
و یکسرش دلنگرانیها ، دلخوریها و پژمردنهای بی غرض است ، پناهت می دهد از خشکیدنهای
بی بازگشت ، دلخوری های ناعلاج و پژمردنهایی سوزان ...
تمام زیبایی ها را در عشق خلاصه کن و تمام عشق را در چشمانی دلربا جستجو...!
فقط به کنکاش عشق بپرداز و زشتی ها و پلشتی ها را مبرا بدان از چشمانی البته گناه الود !،
اما عاشق و سخاوتمند ..
همه را گفتیم و همه گفتند ، اما تو ای عاشق
حریمت را از لوث وجود خائن الوده به جذام خیانت ، پاک کن
به همین راحتی !!!!!!
تورها گرسنه اند ...
کوسه ها ،
تورهای بی نصیب را شکم دریده اند .. باز من تورهای تازه ای پهن می کنم
موجها ،
قایقم را به صخره کوفته اند
پاروان من ، بی رمق بر آب زار می زنند .. لیک دستهای من نمرده اند .. روی اسکله مثل
جاشوان شبزده .. لنج آفتاب را انتظار می کشم ..!
یکی اینجا هست که برای یک لحظه با تو بودن بی تابی می کند...
یکی اینجا هست که بوی موهایت را لای بوته های گل رز جستجو می کند....
یکی اینجا هست که شمیم نفسهایت را در نافه ی مشکین اهوان پی جوست ..
عزیزمن ! تو تک دانه مرواریدی که چه خوشبخت بودم اگر می آرامیدی به ارامش در صدف وجود
بی مقدارم تا در آغوشم نوای عشق زمزمه کنی و مشق مهر کنی ...
باری عزیزم ! امشب تاسحر در این گوشه ، زاویه نشین دعایم برای تو ، برای تو که عزیزی و آرزو ...
نازنینم بیارام اسوده که بجای تو ، چشمانی منتظر امدنت بیدار می ماند تا سحرگاهی که
می روی چشم خواب الودم مرا به رسوایی چله نشینی عشق تو گواهی ندهد . بیدار می مانم
تا سرخی چشمان غمینم مرا به بی تابی عشق تو هوار نکشد ...
عزیز راه دورم ... اسوده بیارام که امشب دلی بجای تو ، اشوب و چشمی به انتظار امدنت و
گوشهایی منتظر شنیدن خرد شدن برگهای رنگارنگ پاییز زیر گامهای خرامانت است..
من و خزان به انتظارت هستیم .خزان امسال چه زیباست باتو .. جشنواره ی رنگها و زیباییهاست
باتو...
یادت باشد من و خزان منتظرت هستیم ..
یادت باشد...
#وحیدکیاپور
امشبم راساختی .
فقط با یک لبخند و محاوره ی صادقانه .
قلمم مثل اسبی سرکش روی کاغذ دیوانه وار می تازد..
این منم .... همینی که با یک کلمه تمام دنیا روی سرش خراب و با یک کرشمه همه بیابانهای
دلِ "خالی از سکنه اش" به باغ ارم مبدل می شود.
این منم ...عاشق تر از همیشه ی تو ...
با لبخندی و با دلی مالامال از مهر تو اینجا نشسته ام ..
عاشق تر از همیشه ،
دوستت دارم .
رو به پایان است ...
خورشید اندک اندک خیمه ی نور را برمی چیند و بارو بنه اش را سوار بر مرکب غروب می کند ...
رو به پایان است ...
اخرین نفسهای روز و اخرین تلٵلو زرفام خورشید گیتی گستر
..صدای پای شب نرمک نرمک بگوش جان می رسد و به چشمِ سر می اید ...
دلهای پر از بعض آرام آرام سفره ی گلایه ها و دلتنگیها را پهن می کنند ..تا شبانگاه شاهدی بر انجمن
دلدادگی بجای نگذارند ..
چشمی نبیند انچه در رثای دل پر از غصه ی خود می سرایند ....
رو به پایان است ...
پایان گفتنی های رنگ الود ،
امدنهای بی حاصل و رفتن های بی ثمر...
گوشها خسته از شنیدن یاوه و چشمها اشک الود از دیدن تزویر ....
همه می روند و جای خودرا به تاریکی و سیاهی اما حقیقتی محض می دهند ..
همه را پایانی است ...
اما شروع من ...شروع غمگساری ناداشتنت و تبلور جهانی که من سلطان و تو ملکه آنی تا ساعاتی
بعد اغاز می شود .
جهانی که در ان کسی جز من و تو نیست ..
جهانی برای ما و دنیایی فارغ از هر نامحرم متخاصم ...
که گفتگوی من و تو اغاز می شود و
زینهار که خلعت عاشقی برتن کنی و در حجله ی محرمانه مان بوقت حاضر باشی ..
من منتظرم !
با امید می خوابم
امید بفردایی که دیدن رخ تو و شنیدن صدایت را به ارمغان می اورد .
حس داشتنت سنگینی غم لاجرم روزو روزگار را برایم پرکاهی می کند
هوس دیدنت و استشمام طره گیسویت مرا هر اینه به شورو شعفی وامی دارد که نه صوفی در
سما به ان می رسد و نه درویش در خلسه .
حس *دوست داشتنت* را فقط حس می کنم ، لمس می کنم ، و تمام روح و جانم را در محراب
عشق تو پیشانی به خاک می سایم ...
نامش را نمی دانم و. حدش را نمی شناسم اما می دانم که به ان نیاز دارم ...
ناشناخته ایست که ناشناختگیِ این دلدادگی، مرا بر پیمان عشقت استوار می دارد ...
*حس شناختنش* مرا لحظه به لحظه و روز به روز پاینده تر و ماناتر در طریق عشقت گام زنان به
سوی سرچشمه مهر رهنمون می باشد ..
بگذار برایم ناشناخته باشد ..نامی بر آن مگذار ...نه "عشق" نه "رفق" نه "هوس و شهوت " و نه
رشک و حسرت " .
که راز ماندگاری ما گمنامی حس *دوست داشتن* توست ..
و اینکه مقصد همانی باشد که قرار بود ، نه آنی که دل سرکش هوس دارد .